مشق زندگی



 

تابستان شده بود مادرم مثل همیشه سفارش کار من را کرده بودند و از پسر عمویم خواسته بودند برای کار تابستان من فکری بکند.

این دفعه اول نبود ،شاگردی دستفروشی ، آبمیوه فروشی  ،نقره سازی  و موکت بافی را هم در کارنامه کاری خود تا قبل از دیپلم دارم.

ولی از تجربیات کاری من نقره سازی بیشتر در ذهنم مانده است ،کار با تیزاب ،قیر ،شستن قطعات ،شبکه در آوردن ،حمل قطعات نقره و برنجی به کارگاههای مختلف ،ترس از سرقت قرصهای بزرگ  نقره که در خورجین دوچرخه داشتم ،همه وهمه خاطرات بسیار شیرینی هستند.

امروز که می نگرم چقدر این سر کار رفتن های نابستان برای من مفید و در زندگی موثر بودند.کار کردن با آدم بزرگ ها که گاهی رعایت کوچک ترها را نمی کردند ،حواسشان نبود نباید این حرف ها را بزنند ولی گفتند و ما شنیدیم ،دقت نداشتند در تعاملاتشان که ما هم نظاره گریم.

ولی من با کنجکاوی تمام همه چیز را به خاطرم سپردم ،یاد گرفتم اگر خوب در س نخوانم آینده ام سر و کله زدن با چه اقشاری از جامعه است .

اولین بار که حساب ،کتابهای مغازه همسایه نقره فروش که سواد نداشت را کردم و می خواست به من پول بدهد و من رودربایستی کردم وپول را نگرفتم در خاطرم مانده است ولی پسر عمویم پول را گرفت و به من داد تا یاد بگیرم در بازار رودربایستی جایی ندارد،این درسهای مهم  زندگی کاری بزرگترها بود که من یاد می گرفتم.

یاد گرفتم زحمت کشیدن و نان در آوردن چقدر سخت است .

یاد گرفتم معنای پول نداشتن  یک مرد را، وقتی کفاشی  همسایه مغازه ما ، نتوانست داروی گران همسرش را بخرد.

یاد گرفتم دوازده ساعت کارکردن چه معنایی می دهد و چه سختی هایی دارد .

 این درس آموخته ها به من اعتماد به نفس بسیار زیادی دادند که هنوز هم مدیون آنها هستم.

در این میان نقش مادرم بسیار برجسته می نماید که من ،تنها فرزند خود را مانند یک مرد تربیت کنند و حواسشان بود که یک مرد باید بتواندگلیم خود را از آب بکشد و با آدمهای بازار و جامعه تعامل کند .

من همیشه خود را مدیون این زن بزرگ می دانم که برایم به جز مادر نقش پدر را بازی می کردند.


 

زمانی به تقدیر زمان  و علیرغم میل باطنی وبه اصرار مدیر عامل وقت وبا توجیه جوان گرایی ایشان  ،مجبور شدم مدیر عاملی شرکتی بزرگ و مهندسی  را بپذیرم  در حالیکه نه تجربه آن را داشتم و نه فرصت بود در این رابطه فکر کنم.

در روز معارفه چشمان نگران و معصومانه کارمندان آن شرکت را که با نگرانی به من نگاه می کردند در خاطر دارم ، آنها می خواستند از روی قیافه و نحوه حرف زدن من  بفهمند آیا من توان اداره شرکت  را دارم.

من خیلی صادقانه با آنها حرف زدم و گفتم تمامی تلاش خود را جهت پیشبرد  آن شرکت انجام خواهم داد.درست روز بعد یکی  از پیش کسوتان آن شرکت شاید به قصد شناخت در دفتر مدیر عامل حاضر شد و اولین چیزی که رک وراست از من پرسید این بود که آیا شما آمده اید این شرکت را از بین ببرید؟!!!

سوالی که من با آن همه اعتباری که برای  خود در طول خدمتم قائل بودم ، شگفتی من را باعث شد.

تمام هوش و استعداد خود را در جهت شناخت شرکت بکار بردم ،می خواستم گره های شرکت را باز کنم ،کمبود فضای کاری و مشکلات ساختمان محل کار،بازنشسته ها ،نداشتن محصول درست و حسابی ،ناراضی بودن بعضی مشتریان ،جوان گرایی ،تکنولوژی های نو ،رقبا و از همه مهمتر فشارهای شرکت مادر که از همه فشار ها طاقت فرساتر بود.

همراهی خوبی در شرکت وجود نداشت و ازهمه مهمتر وجود یک وبلاگ ناشناس و پر طرفدار که سعی می کرد افکار عمومی شرکت را مدیریت کند،بیشتر از همه نگران کننده بود.

من در دوره مدیر عاملی نتوانستم آنچنان  موثر باشم ولی سعی کردم تا آنجا که می توانم  به شرکت ضربه ای نزنم و حداقل شرایط را حفظ کنم.البته قضاوت در این خصوص مثل همیشه با کارمندان ، کارشناسان و مدیران  آن شرکت است.

در دوران مدیر عاملی به غیر از دوستان خوبی که پیدا کردم و هنوز از دیدن آنها خرسند می شوم ،درس آموخته های  خوبی فرا گرفتم که یکی از آنها فهمیدن این نکته بود که ویژگی های شخصیتی من متناسب با مدیر عاملی نیست ،آموزه ای که یک دنیا می ارزد.

من با تحمل سختی های فراوان  با گوشت وپوست  درک کردم که مدیر عامل حداقل سه ویژگی مهم زیر را بایستی داشته باشد.

  1. قدرت رهبری: (توان سخنرانی های الهام بخش،قدرت نفوذ در دیگران، شخصیت کاریزمایی)
  2. تفکر تجاری: (فکر اقتصادی داشتن ،توان زیاد در گرفتن پروژه و کار برای شرکت ،داشتن استراتژی های بلند مدت ،ایده های نو برای محصول جدید)
  3. تخصص مالی و قراردادی: (آشنایی کامل با اصول حسابداری مالی ،حسابرسی ،قانون تجارت ،سود وزیان و سرمایه گذاری و)

چیزی که با یک مدیریت ساده در یک شرکت بزرگ متفاوت است،جایی که EQ بیشتر از IQ  و توان رهبری بیش از توان فنی کارآمد است.

راستی نکته دیگری نیز یاد گرفتم مدیر عامل تنها فرد خیلی تنهای سازمان است.


  

جرمت بزرگ بودنت بود ،بلندای سطح اندیشه ات ،راضی به زندگی نبودی در سطح پایین ،دلت خوش نبود به هر قیمتی زندگی کنی .

به بالاها نظر داشتی ،زندگی را جور دیگر می دیدی ،خنده ات می آمد دل خوش کنک های کوچک دنیا را،

مقام ،قدرت ،لذت های دنیا حریف تو نشدند ،آخر مگر تو با آن همه عظمت ،از بزرگی و متانت ،از دانش و تفکر می توانستی راضی باشی به بازیچه های کودکان

چه سخت بود زندگی تو با بزرگسالان کوچک و چه سخت بود توضیح واقعیت ها و حقایق  به آنها .

خانواده ات  بزرگ بودند که توانستند تحمل کنند ،آنچه از حوزه تحمل آدمی خارج است.

دوستانت سیر نمی شدند از وجود نورانی تو ،آنقدر نوشیدند از چشمه نورانیت که  توانستند  بمانند تا آخر.

تو آسمانها را می نگریستی ،حریفانت چشم در انگشتان تو داشتند

وقتی رفتی باز نفهمیدند تو را ، خانواده ات را ،نگاه می کردند به سان دلسوزان .

نمی توانستند بفهمند که باید بگریند برای خویش .

حق داشتند ،چون  اندیشه شان راه نمی برد به آن بالاها ،دنبال گندم بودند  و گوشت  . پایین بود توقعشان از زندگی .

رفتند ،نیست شدند ،حذف شدند .

اما تو ماندی ولی هنوز تنها، چون درد  دیرین نان هنوز بزرگترین درد  انسانها ست.

تو  می مانی تا آخر .

اما امید که تنها نمانی .


 

مدیر عاملی را به یاد می آورم که بیشتر از هر چیز علاقه داشت به دیگران اثبات کند که او از همه بهتر می داند و بخصوص مسائل فنی را بهتر درک می کند و گویی در حال رقابت با سایر مدیران خود در سازمان بود.

یادم هست  همیشه می گفت من دستم خالی است و نفرات قابل ودرخور ندارم وبلاخره از این خیل کم کیفیت باید یکی را منصوب کنم.

در جلسات بزرگ مدیریتی ،جایی که همه مدیران سازمان گرد هم می آمدند روی حوزه ای که بیشتر احاطه و تخصص داشت بیشتر گیر می داد و آنجا را بسیار افتضاح می خواند طوری که صورت مدیران مربوطه از توصیف ایشان  قرمز می شد.

ازاین میان مدیری جوان بیشتر ازهمه رخ نشان می داد و با توصیف های آنچنانی در حضور ایشان  قلب این پیرمرد عاشق تعریف و تمجید را بدست می آورد و پوزخندهای ملیح آن بزرگوار را در میان صورت سالخورده اش  هویدا می کرد.

عشق این بزرگوار این بود که به دیگر مدیران بفهماند من با این همه دوری ، بهتر از شماها سازمان را می شناسم .

اگر در جلسه ای می خواستی نظر ایشان را جلب کنی ،طبق روال ، اول بایستی هزاران لنگ می انداختی و ایشان را استاد همه چیز خطاب می کردی و وقوف ایشان را اذعان می کردی ، که ایشان بربتابد و نظری بر نظر شما بیندازد و ازاین قبیل اوصاف .

ایشان توجه نداشت که ما بچه های سازمانی اوهستیم  محتاج حمایت و تشویق ، باید به ما فرصت رشد بدهد و مانند یک پدربا ما برخورد کند .

برای من که پدرم را در سنین نوجوانی از دست داده بودم و تجربه مدیریت برادر بزرگتر خود را داشتم ،نحوه مدیریت این نوع بزرگان  بیشتر شبیه برادر بزرگتر می نمود تا یک پدر سازمان!

طبیعی است که برادر بزرگتر گاهی با برادر کوچک خود رقابت می کند و گاهی منافع ارث پدر را بیشتر متوجه خود می کندو گاهی برادر و خواهران تحت قیمومیت خود را کوچک و تحقیر کند ، حال آنکه یک پدر هیچگاه بچه های خود را رقیب خود نمی داند و همه را به نوعی دوست دارد وسعی در رشد آنها دارد.

این مدیر با تجربه و محترم از سازمان رفت و کمتر کسی را می بینم که برای شخصیت مغرور  ایشان احترام قائل باشد .از نظر من ایشان در سنین طفولیت خود سیر می کرد که محتاج تعریف و تمجید دیگران بود .مدیر عاملی را یک فرصت برای پرزنت خود می دید همانند یک سوارکار پیر بر روی بهترین اسب تندرو و زین کرده .

ایشان درک نکرده بود که مدیر تربیت کردنی است و نه داشتنی !

کاش می دانست .


 

بهترین تعریف عشق را از تو شنیدم وقتی سه ، چهار ساله بودی و گفتی "عشق یعنی چیزی که وقتی باشه همه چیز خوب بنظر می یاد!"

وقتی در سفر شمال بودیم و پنج سال بیشتر نداشتی ،آنقدر بزرگ بودی که پدرت را که از شدت تب و عفونت گلو در بستر بیماری افتاده بود ،مراقب باشی و بیم سرماخوردن نداشته باشی .

وقتی مادرت تصادف کرده بود و تو در ماشین بودی ،تنها نگرانیت حال مادرت بود وفقط  در جستجوی سلامتی او بودی

درست یادم هست  در سنین کودکی ،وقتی تمام پولی که به تو داده بودم یک جا در صندوق خیریه انداختی

در همان سنین می خواستی کاری کنی که جاودان بمانی

نمازهای تندت ،پشت میز درس نشستن هایت تا دیرگاه شب ،خواب بردنت خودکار بدست روی قالی ،شرکت در مسابقات برنامه نویسی آنلاین   ،شرکت در کنکور تیزهوشان و جدیت در آن ،شرکت در المپیاد ،تردیدهایت برای خواندن برای کنکور ویا کار روی المپیاد،

خواب نبردنت شب کنکور و تردیدهایت در انتخاب رشته و تلاشت برای  اینکه می خواستی از خود خدا بپرسی که کدامش بهتر است،

خاطرات شیرین توست در ذهن من

از تویادگرفتم  اولین بار فکر کردن در رابطه با معنای زندگی را

مفهوم سایه ها ،آنتی فراجایل ،قوی سیاه ، مفهوم قربانی و جلاد و خیلی از مفاهیم که یادم رفته است.

یادم هست که می خواستی خوب یاد بگیرم و حرصت می گرفت وقتی حواسم آنگونه که می خواستی جمع نبود.

هنوز یادم نرفته می خواستی از من قول بگیری که اگر فقط خودم گوش کنم  ، فایل صوتی که خریده بودی ،را برایم ارسال می کنی . یادم هست بزرگیت را در رعایت حق کپی رایت و تعهدت به آن.

"خداحافظی ها"یت  همیشه در خاطر من هست و برایم تازگی دارد.کاش مشمول معصومیت خودت نشود  

چه بزرگ فکر می کردی وقتی داوطلبانه انصراف دادی  از حق پذیرفته شدن  خود در فوق لیسانس بدون کنکور و چه صادقانه به  دانشگاهها گفتی ،به  آنجا نمی روی حتی وقتی مطمئن نبودی نتیجه کارت چه می شود.

کاش بیشتر تو را می شناختم ،وسعت اندیشه ات را ،نیازهایت را ، دردهایت را وبیشتر توجه می کردم، احساس تنهایی ات را، گریه کردن هایت  را ، نگاههای معصومانه ات را وقتی باشور وشوق می خواستی در زندگی ات تغییر ایجاد کنی و نشد.

نور دو دیده ام ،از تو یاد گرفتم معناداشتن را ، بزرگ بودن را ،بزرگ اندیشیدن را

برای تو همیشه و همیشه  دعا می کنم ، برای موفقیتت و آرزوهای بزرگی که در سر داری .


 

در دوران دانشگاه یادم می آید بعضی از اساتید محترم روی چند برگ کاغذ کلاسور کل مطلبی که باید آن روز تدریس کنند را می آوردند و روی تخته سیاه آن روزها می نوشتند و به عبارتی  از روی آن کاغذ ها تدریس می کردند  . دانشجویان هم با نوشتن آن متون جزوه تهیه می کردند وهمین متون جزوه ها بود که شب امتحان و روزهای نزدیک به امتحان به آنها کمک می کرد تا بتوانند درسها را مرور کنند .شاید همان روش حل مسائل ومثالهای جزوه ها،کمک می کرد تا حداقل  بتوانند آن درس را بگذرانند.

درس ماشینهای الکتریکی بود ،استاد با همان سبک فوق در حال تدریس بودند .برای ما که هنرستانی نبودیم ،سیم پیچی نکرده بودیم موتور الکتریکی را درست  لمس نکرده بودیم ،احساس خوبی وجود نداشت و سعی می کردیم چگونگی کار موتور الکتریکی وساختار آنرا  از لابلای آن فرمولها و انتگرالها و مشتق ها یاد بگیریم.ولی واقعیت این بود که ذهن ما آماده نبود .یادم هست  در یکی از همین کلاسها یکی از دانشجویان از ته کلاس گفت : استاد بلاخره روتور می چرخه یا استاتور؟!!!که همه ی کلاس را به خنده انداخت .

این شرایط ادامه داشت ،تا اینکه روزی یکی از دانشجویان که سن نسبتا بیشتری نسبت به ماها داشت وبه نظر کمی هم عملی کار کرده بود  ،از استاد سوالی پرسید و ایشان را کمی از فضای فرمول و روال درس خارج کرد.ایشان از استاد خواست به صورت شهودی و کمی عملی نسبت به میدان مغناطیسی  ایجاد شده ،اثر متقابل نیروی دو میدان و چگونگی تاثیر فرکانس ولتاژ روی سرعت موتور توضیح بدهند واینجا بود که با سوال و جواب این دو، من بیشتر آموختم و بیشتر فهمیدم.

در واقع تفاوت بسیار زیادی بین یادگیری و فهمیدن وجود دارد .شاید فهمیدن سالها پس از آموختن اتفاق بیفتد.برای من که درس ریاضی را بسیار سخت کار کرده بودم و انتگرالهای چند گانه را به راحتی بدست می آوردم الان بهتر مفهوم آن در ذهن من قابل درک است تا آن زمان.

نکته مهمتر اینکه استادی که بخواهد ذهن دانشجو را به فضای درس بیاورد و تمرکز ایجاد کند ،خود بایستی در ابتدا وقوف کامل روی آن داشته باشد و بایستی خیلی وقت بگذارد که موضوع را تا آنجا که می تواند شهودی کند .که البته این کار همه کس نیست  وشاید تفاوت بین دانشگاهها هم، وجود همین اساتید بزرگواری است که خود مطلب را فهمیده اند و قادرند آن را تا آنجا که می شود به ذهن دانشجوها نزدیک کنند چرا که از آنجا به بعد کار زیاد سختی نیست و دانشجویان می توانند با مطالعه کتاب معرفی شده  و نیز سایر کتابهای پایه و ریفرنس دیگر احاطه تئوریک هم داشته باشند.

گاهی به این نتیجه می رسم تنها کسی می تواند ادعا کند یک موضوع را خوب فهمیده  است  که بتواند آن را هرچند هم که سخت باشد به سادگی هر چه تمام تر  برای یک دانش آموز دبستانی  توضیح یدهد و او بصورت شهودی آن را بفهمد.

کاری که اتفاق افتاده است ولی به ندرت.


 

چهارم دبیرستان بودیم در زمان جنگ ،سالی که بمباران شهرها بی رحمانه انجام می شد .یادم هست در ابتدای  آن سال تحصیلی ، معلم مکانیک مسئله ای در سطح دانشگاه برای کلاس مطرح نمودند و از همه خواستند شتاب یک مکعب مستطیل  با جرم مشخص روی گوه ای  با جرم معلوم بزرگتر روی یک سطح شیب دار با زاویه داده شده را با فرض ضرایب معلوم اصطکاک بدست بیاورند.

ایشان گفتند اگر کسی بتواند این شتاب را بدست بیاورد ،من او را با  یک دست چلوکباب  به عنوان جایزه مهمان خواهم کرد ،طوری که این مسئله به عنوان "مسئله چلوکباب" معروف شد.

یادم هست من حدود یک ماه روی این مسئله فکر کردم و با درکی که از مفاهیم مکانیک تا آن زمان داشتم ،بلاخره مسئله را حل کردم .

یادم هست آن روز که در مسیر دبیرستان معلممان را دیدم ،با شور وشوق از دوچرخه پیاده شدم و به ایشان خبر حل مسئله و روش آن را توضیح دادم و کاغذی که حل آن را نوشته بودم به ایشان دادم.

من در این اندیشه بودم که مورد تشویق  قرار بگیرم ولی وقتی وارد کلاس شدیم ، ایشان در حالیکه کاغذ من در دستشان بود وبدون اعتنا به من ،به بچه ها گفتند ،امروز می خواهم مسئله چلوکباب را برایتان حل کنم .

ایشان به سمت تخته سیاه رفتند و با روش دیگری شروع به حل آن کردند و بعد در انتها با کم اهمیت نشان دادن  موضوع ، گفتند البته فلانی هم این مسئله را حل کرده ولی میلی به ارائه راه حل من نشان ندادند .

ایشان چلوکبابی را که قول داده بودند ، فراموش کردند وموضوع  نیز  با ورود به زمان  بمباران شهرها و تعطیلی دبیرستان ما  روبه  فراموشی رفت .

با گذشت سالها ،امروز ایجاد انگیزش در دانش آموزان به فکر کردن به یک مسئله سخت مکانیک توسط این آموزگار عزیزوگرامی در نگاه من ،قابل  تحسین  و ارزشمند می نماید  ولی  همیشه در این اندیشه مانده ام که چرا معلم ما بجای تشویق وتوجه به احساس من  ، چنین برخورد سردی از خود نشان دادند .انگار ،جلب توجه  من و دیگران به  توان علمی ایشان بیشتر برایشان ارز ش داشت  و خود را بیشتر از من نیازمند  تشویق  می دیدند.

شاید نمی دانستند که ما بجز مکانیک درسهای دیگری نیز از ایشان یاد می گیریم،

و شاید هم نیاز می دیدند ، غرور مرا به این صورت کنترل کنند .

ولی باز هم ، چرا؟؟!


 

نشسته ام در کنار دهلیز و بطن قلب عزیزانم ،مراقبت می کنم دریچه ها را ! نکند یادشان برود  باز شوند،بسته شوند،  به موقع!

حواسم به سلولهای سرطانی دهان مادرم هست ،

زورم نمی رسد، التماس می کنم ،نامردها تکثیر نشوید!

چه دنیای دهشت زایی است ، رحم  و مروت سرش نمی شود ، می تازد!

ضعیفی ؟باید بروی ! بی مروت نمی داند ،احساسی هست ،خاطراتی هست،.  عشقی ، علاقه ای !

کاش می دانستم آن بالاها چه خبر است سرگردان و حیران شده ام ،دیگر زورم نمی  رسد ،

شاید وقت رفتن است

امیدم تنها اما به اوست .


 

چند شب پیش بود در شبکه مستند ،فیلم مستندی در رابطه با گروهی شیر  به نام ماپوگو در آفریقا دیدم که در آن به  درنده خویی این حیوان که با حمله دسته جمعی به یک بیشه پر از شیر بیش از صد شیر از نر و توله را کشتند و قلمرو خود را گسترش دادند،می پرداخت .

صحنه هایی درد آور از دنیای توحش ،جایی که یکی از این شیرها بدن نصفه یک توله شیر را به دهان گرفته بود تا بعد بقیه آن را بخورد!

این توحش بیش از هر چیز مرا به یاد خوی حیوانیت ما انسانها انداخت ،زمان حمله به شهرها و دیارها در طول تاریخ .کم نبوده اند کشتارهای کودکان و ن و مردان به دست ارتش ها،نظامیان و یا هر مزدور دیگر .

راستی  گاهی چه قدر شبیه می شویم به حیوانیت و چقدر راحت دور می شویم از انسانیت خویش.

اگر انسانها را در منحنی نرمال زیر در طیفی بین حیوانیت و فرشته بودن تصور کنیم ،جای ما کجاست ؟ما انسانها  ،به غذا ،قدرت ،امکانات و هر چیز دیگری که یک انسان برای زیست خود نیاز دارد،محتاجیم ، از طرفی حریص هستیم و خود خواه وهمه چیز را برای خود می خواهیم  پس سخت است بتوانیم فرشته باشیم،از طرفی ما به جاودانه شدن ،محبت دیگران و ارتباط ماورایی و نیازداریم و بیشتر اوقات لذات کوتاه مدت دنیوی ما را نمی کند ،پس نمی توانیم به خوی حیوانیت  دل خوش کنیم !

 

بنظر می رسد هر کدام از ما جایی در منحنی نرمال بالا داریم ،(البته به فرض نرمال بودن این توزیع)،چه بسا در شرایط مختلف جایمان عوض می شود از چپ به راست و از راست به چپ حرکت می کنیم !

 تصور من این است که هیچ کس نمی تواند مطمئن باشد که همیشه در یک جا می ماند ،گاهی در چپ ترین و گاهی در راست ترین جای این منحنی دنیارا بدرود می گوییم .جایی که فقط او می داند و بس!


 

-دانشجوی کمرو و بی بضاعتی  را به یاد می آورم که تصور می کرد مورد علاقه یکی از دختران بسیار زیبا و درسخوان  و با  کلاس ،واقع شده است ،آنهم فقط با یکی دو نگاه اتفاقی لبخند آمیز در مسیر کلاس و دانشگاه و کتابخانه ، واقعیت این بود که او نمی دانست که این موضوع یک مورد اتفاقی و شاید شیطنت آمیز بوده در حالیکه فضای توهم ،تمام فکر و ذهن او را پر کرده بود تا آنجا که باعث شد  از لحاظ درسی افت شدیدی پیداکند!

-یا  فکر می کنید همه همکاران شما را دوست دارند و از صندوقچه اسرارتان هر چه بیرون می آورید ،خریدارند ولی واقعیت اینکه آنها از شما و حرفهایتان خسته شده اند و شما در توهم خود واقعیات را نمی فهمید وآنها را خسته کرده اید!

- یا بیمار سرطانی که در بستر بیماری است و  همسری زیبا دارد و دوستش همیشه به همین منظور به دیدار او می رود و او در توهمی اشتباه ، همه چیز را خوب تفسیر می کند ، در حالیکه واقعیت چیز دیگری است!

-دانشجوی بسیار توانمندی را در نظر بگیرید که در دنیای متوهم  خود برای توانایی های خود ارزشی قائل نیست وبه همین خاطر فرصتهای خود را یکی یکی از دست می دهد.

-یا پدری  را در نظر بگیرید که فکر می کند برای همسر و بچه هایش ،پدر خوبی است همیشه تا دیر وقت سرکار است تا درآمد بیشتری بدست بیاورد تا چیزی کم وکاست نباشد ،او در این توهم بسر می برد و حال آنکه واقعیت خلاف این است!

در بعضی موارد فوق شاید بنظر برسد که واقعیت بهتر است ولی شاید همان توهم به انسان کمک می کند که بتواند با عشق و علاقه، هر چند رویایی،  زندگیش را ادامه بدهد ،بعبارتی فهمیدن واقعیات و ترکیدن بادکنک توهم، انسان را یک دفعه در شرایط افسردگی شدید قرار می دهد که شاید نتواند به زندگی مانند قبل ادامه دهدبعبارتی شاید بتوان  نقطه ای  بهینه برای هر کس بین توهم و واقعیات متصور شد.

نمی دانم نظر شما چیست؟ ولی فکر می کنم گاهی لازم باشد ،انسان انگاره های خود ،مانند عقل کل بودن ،زیبا بودن ،بی نقص بودن و.،را با ابزارهایی بیازماید و نسبت به میزان واقعیت داشتن آنها  تردید کند.

همه شنیده ایم وقتی از کسی که خیلی ابراز دوستی می کند چیز با ارزشی ،بخواهید می توانید  واقعیت دوستی فرد را محک بزنید .

یا وقتی فکر می کنید خیلی مورد توجه و علاقه دوستی هستید با دقت رفتار او را وقتی در شرایط برابر با دوست دیگرش قرار می گیرید ،زیر نظر بگیرید .

اگر فکر می کنید خیلی خوش لباس و یا شخصیت تاثیر گذار دارید،کافی است  وقتی به کارمند یک بانک مراجعه می کنید میزان توجه او به حل مشکلتان را بسنجید .

یا در جلسات با همکاران و اقوام میزان اشتیاق آنها به شنیدن حرفهای خودتان رابسنجید.

شاید لازم باشد بیشتر خود و توانایی خود رابسنجیم  و همیشه در توهم و خیالات نمانیم .

شما چطور فکر می کنید؟

 


 

فرض کنیم ترند رفتار آدمها را برحسب زمان روی منحنی  نمایش دهیم ،گاهی یکنواخت و  ثابت ،گاهی  در زمانی با آنها خوب رفتار کرده ایم ( به سمت بالا) و گاهی ناگهان با آنها رفتار خیلی بدی داشته ایم (به سمت پایین) .

به نظر شما آیا قضاوت ما در مورد انسانها از طریق متوسط گیر ی از این ترند بدست می آید؟ ، به عبارتی آیا ما از رفتار دیگران به نوعی انتگرال می گیریم و در کل مجموع و برایند رفتار آنها را مورد قضاوت قرار می دهیم؟ و یا تنها تغییرات رفتاری آنها در ذهن ما حک می شود و ما آن لحظات را مبنای قضاوت خود قرار می دهیم؟.

وقتی با نزدیکان خود صحبت می کنم و نظر آنها را در مورد خود جویا می شوم متوجه می شوم زمانهایی که عصبانی بوده ام و آنها را دل آزرده کرده ام بیشتر در ذهن آنها مانده است در حالیکه در طول زندگی این زمانها خیلی کوتاه و انگشت شمار هستند و آن همه لحظات خوب در کنار هم بودن به یکباره فراموش می شوند.

بنظر می رسد قضاوت ما در مورد  انسانها بیشتر ناشی از  مشتق  گرفتن از رفتارهای آنهاست و کمتر از متوسط گیری رفتار آنها در یک بازه زمانی در ذهن بدست می آید .

اگر این موضوع مبنای علمی درستی داشته باشد و بخواهیم روی انسانها اثر گذار باشیم و آنها ما را دوست داشته باشند  ،می توان نتیجه گرفت که نباید هیچگاه دیگران را به صورت ضربتی مورد ضربه و هجوم قرار بدهیم و یا دل ایشان را بیازاریم ،در واقع آنها همیشه دوست دارند رفتار نسبتا متعادلی از ما ببینند.

شاید به همین دلیل باشد که انسانهایی که به دیگران خیلی احترام می گذارند وتا حالا هیچ قدمی برای آنها  برنداشته اند بیشتر از کسانی که خیلی برای آنها کارها ی خوب کرده اند ولی گاهی رنجانده اند ویا سرکوفت زده اند محبوب تر و عزیزتر بنظر می آیند،قضاوتی که شاید منصفانه بنظر نیاید.

از طرفی تصور من  این است که انسانها حتی اگر رفتار بدی از کسی در طول زمانها دیده باشند (متوسط گیری منفی وبد) با اینحال با یک حرکت مثبت جهشی ،تحت تاثیر قرار می گیرند و ممکن است نظرشان  مثبت شود .

نتیجه گیری : هیچگاه با عزیزان ، دوستان و نزدیکان خود که محبت آنها را نیاز داریم ،در مواقع  دلخور ی با تندی برخورد نکنیم ،کاری که گاهی به زبان ساده می آید ولی سخت  ونیازمند مهارت و هنر ارتباطی است!


 

روزهای جمعه هرچه به عصر نزدیک می شویم ،روحیه خوب خود را ازدست می دهیم.

شاید کم کم به در کنار خانواده بودن ،آرامش داشتن ،نداشتن فشار کاری و استرس عادت کرده ایم و یادآوری فردای کاری ملال آور است.

همیشه در انتظار بودن سخت است ،حتی انتظار فردای شروع هفته کاری .

در هر صورت حالمان بد می شود،کم حوصله می شویم و کمی پرخاشگر.

وقتی درگیر کار هستیم ،آنقدر ذهنمان مشغول کارهایمان هست که کمتر فکر برای کارهای دیگر داریم ولی ذهن که آزاد شد ،نیازهای دیگر انسان  به سراغ او می آیند اگر راضی نباشند ،احساس بدی به او دست می دهد.

گاهی هم این ذهن ،خسته می شود و دیگر قدرت پردازش ندارد وباز در چنین حالتی حس بدی به او دست می دهد.

حال خوب نتیجه یک لذت است ،لذت فهمیدن ،لذت موفقیت در کاری ،لذت مهم بودن و احساس بودن کردن،لذت در آرامش فرورفتن،لذت در کنار دیگران بودن ، خندیدن و شادی کردن با آنها.

وقتی انسان این لذت ها را از دست داد ،حالش بد می شود.

گاهی هم باید ذهن  انسان را از فضای روتین فاصله داد ،به او فرصت داد که کمی پرواز کند ،چیزهای جدید ببیند .

شاید مسافرت از همین جهت نقش کلیدی درایجاد  حال خوب دارد .

ولی گاهی فرصت نیست ،فقط مجال  آن است که در س جسم ،روح و افکار خود را پرواز دهیم .

اینجاست که هنر به کمک ما می آید و هنرمندکسی است که دست ما را می گیرد و ما را پرواز می دهد.

یک شعر عمیق ،موسیقی اثرگذار ،نقاشی زیبا ویک متن جالب گاهی ما را به جاهایی می برد که برای ما تازگی دارد و همین تنوع برای ما احساس لذت و خوشایند ایجاد می کند و حال ما را خوب می کند.

تشنگی به هنر به داشتن فرصت،جهت رهایی از گرفتاریهای تن بستگی دارد و از این روی یکی از معیارهای توسعه یافتگی آدمی ، میزان توجه و رویکرد او به هنر و هنر مردان است.

بی جهت نیست که تعداد هنرمندان و تنوع در آثار هنری آنان می تواند شاخص خوبی برای رشد و توسعه یافتگی جامعه  به حساب آید .

وجود نوابغ  نادر هنری مانند شهرهای کوچک و با فواصل دور در کویر و بیابانهای خشک و بی آب و علفی است که هیچگاه شاخص رشد و توسعه یافتگی نمی توانند باشند فقط می تواند نشانگر پرواز آدمیانی باشد که چون نتوانستند در جامعه مورد توجه باشند ،خود را ازدرون راهی سفرهای طولانی و عمیق کردند .

هر چه رفتند فاصله شان با جامعه بیشتر شد و وقتی از دنیا رفتند فقط آرامگاه آنان تفریح گاه وموجب تفاخر آن جامعه گردید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگی برای همه سلامتی 24 - نوبت دهی دکتر و مشاوره پزشکی مدرسه شاد من مدرسه شاد برنامه نویسی مسابقه برنامه نویسی ACM-MCPC کتابخانه ی عمومی باقرالعلوم(ع) خشکرود دی کیو شاپ خاطرات آقای کم حرف